آوینآوین، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

دختر بهار

نی نی گریه ای

با هم مشغول نقاشی وقیچی کردنیم که صدای گریه بچه ای از تو راه پله ها شنیده میشه آوین: مامان متین به نی نی گریه ای آوای خوشحالمو میدم..(آوا اسم عروسک جون جونیته ونینی گریه ای هم که از ابتکارات خودت) - آفرین , حتما نینی خوشحال میشه.. چند دقیقه بعد.. -شاید نینی گریه ای گرسنشه ,مامانش بهش غذا بده -شاید!شما اینجوری فکر میکنی؟ -بله گرسنشه.. دوزاریم میفته ومیپرسم : -آوین جان شما هم گرسنته !؟ غذا برات بیارم؟ -بلـــــــــــــــــــــــــــــه آخه امروز صبحانه خیلی خوب خوردی ..٢ روزه که از مزه چای شیرین که قبلا اصلا لب نمیزدی خوشت اومده ..امروزم بهت مزه کرده بود و حسابی خوردی بعد از اونم شیر وبستنی وتنقلات ......
13 آبان 1392

آش

امروز هوس آش رشته کرده بودم ومامان زمان هم که پیشمون بود و سبزی آش هم موجود ..چی بهتر از این ..از مادر مهربان تقاضای آش کردم که انصافا آش های مامان جونم تو فامیل معروفه...آماده شد وداغ داغ  سر دیگ میخوردیم  که دیدم دختری نگاهمون میکنه ..از خودم خجالت کشیدم - آوین جان آش میخوری برات بریز -بله میخوووورم گذاشتمت رو صندلی غذا ویه ظرف برات کشیدم وگذاشتم جلوت -آوین جونم همش بزن تا خنک شه بعد بخور شماهم شروع کردی به هم زدن وهر از گاهی به ما نگاه میکردی(ولی احتمالا تو ذهنت درگیر این موضوع بودی که اینا چجوری دارن اینو میخورن آخـــــــــه!؟ خیییییییلی داغههههههه خوووووو) خلاصه آش سرد شد وقاشق قاشق میخوردی ومیگف...
24 مهر 1392

ماتو ماتاتو :-))

همیشه فکر میکردم یکی از شخصیتای کارتونی محبوب دوران کودکیم مورد علاقه تو هم قرار بگیره ولی تا اینجا که کارتونایی رو که اصلا فکرشم نمیکردم مورد استقبالت قرار گرفتن ...برات بره ناقلا وبرنارد و پلنگ صورتی و تام وجری و تواینمایه ها گرفتم ولی اصلا دوست نداشتی اولین شخصیت کارتونی که قبلا هم گفته بودم طوطی آبی بود که انقد سی دیشو دیدی دیگه چیزی ازش نموند  دومین شخصیت کارتونی مورد علاقتم  مارکو  ماکاکو یا بقول خودت ماتو ماتاتو..داستان یه جزیره پر از میمونه.. جالبترش اینه که  از اول تا آخر میشینی میبینی منم پابپات نگاه میکنم انقد جذابه که هر چی بیشتر میبینمش بیشتر عاشق شخصیتش میشم      ...
23 مهر 1392

عروسی دادا..

وقتی حدودا ١٠ ماهت بود به دایی مقدادت گفتی دادا و کلی مورد تشویق واستقبال قرار گرفتی و از اونموقع تا الان همین اسم روش مونده که البته بعدا به دایی هایمنم همینو میگی و "دادا" جایگزین "دایی" در دایره المعارف شما شد...چهارشنبه ١٧ مهر عروسی دادا مقداد بود که متاسفانه از صبح که بیدار شدیم هر جفتمون سرما خوردیم وتا شب بیحال بودیم ولی مثله همیشه شما صبوری کردی و خیلی خانوم بودی ویه روز بیاد موندنی برامون شد.. بااینکه بیحال بودی کلی برامون رقصیدی ومجلس وبدست گرفته بودی ..دختر نازنینم ازت ممنونم به من صبوری رو آموختی ..خدارو بابت این خصوصیتت هزاران بار شکر کردم ومیکنم.. دادا مقداد ایشالله روزهات هر روز شاد و شادتر بشن برات آرزوی خوشبختی می...
23 مهر 1392

از مهربونیات هر چی بگم بازم کمه..

از خواب عصر که بیدار میشی دوست داری بازم یه بالشت بیارم جلو تی وی باهم دراز بکشیم ونازت کنم تا از کرختی در بیای یکم که میگذره میپرسم میوه میخوری جواب شماهم اکثر اوقات یه بــــــــــــــله بلند وبالاس بعد با من میای ومیوه هارو انتخاب میکنییم ...مادر ودختر عاشق میوه ایم وعصرا جشن میوه میگیریم امروز رفتیم تا میوه برداریم ودیدیم همه چی ته کشیده فقط خیار مونده بود ویدونه سیب! گذاشتمشون توی ظرف و آوردم ..سیبا رو خرد کردم ودونه دونه بهت دادم تا بخوری یکی دوتا که خوردی پرسیدی مامان متین شما سیب نداری!؟؟گفتم نه مامانی میوه مون تموم شده آخریش بود ..یدونه برداشتی و سمت من گرفتی گفتی مامان شماهم بخور.. چه کیفی داشت خوردن سیب با دستا...
10 مهر 1392

کامل و دقیق!

تو آشپزخونه مشغولم میای پیشم میگی مامان میشه این کتابو بخونی؟!میگم دستم بنده برو برا عروسکت بخون تا من بیام.. مشغول خوندن میشی ..ازتو آشپزخونه دارم نگات میکنم..ژس خوندنت خیلی خوردنیه ..عین خانوم معلما ٢ تا انگشت شصتت داخل کتاب رو میگیره و٢ تا انگشت اشارتم بیرون کتابو نگه میداره  وشروع میکنی به خوندن کتاب ..کاملادرست وبی نقص..میام نزدیکتر ونگاهت میکنم هر صفحه ای که میزنی دقیقا به موقع اس..نعجب میکنم!! آخه هر وقت که برات کتاب میخونم لابلاش انقد سوال میکنی و اینور اونورو نگاه میکنی که فکرشم نمیکردم انقد دقیق داستان رو همراه با شروع وپایان هر صفحه بذهن سپرده باشی   کلا عین یه طوطی ..یبار حرفی رو بشنوی دقیق وبجا ازش اس...
10 مهر 1392

امان از..

نمیدونم چاره چیه؟؟کتاب برات میخریم تا با فرهنگ کتاب وکتابخونی آشنا شی همه رو باید سانسور کنیم ..تی وی رو روشن میکنیم بازم برنامه مناسب نیست و باید حواستو پرت کنم وکانال رو عوض کنم..نمیدونم یعنی من انقد حساس شدم یا مشکل مشکل همه است؟!! موضوع اینه که یبار که رفتم خرید کتاب ازونجا که برای شما از قبل یه کتاب به اسم پوپوخریده بودم  وشما بهش علاقه شدیدی داشتی جو گیر شدم وسری کاملشو خریداری کردم که چشمتون روز بد نبینه ..هرچی رفتارای بد وجود داره رو تو این کتابا یاد بچه ها میده..روز اول ازونجا که از محتوای کتاب اطلاعی نداشتم شروع به خوندن یکی از کتابا به اسم "رنگ پوپو پریده از بس که شسصت مکیده" شدم و هی میرفتم جلو و جلوتر چشام گردتر میشد و...
10 مهر 1392

یک هفته تولدی :-)

این هفته حسابی خوش گذروندی ٢ تا تولد دعوت شدی اولیش تولد هلیا بود که متاسفانه دوربین رو جا گذاشتم و عکس نداریم ازش .. همه بچه ها بودین و در نتیجه یه روز خیلی خوب برای شما بود...   دیروز هم از خانه کودکی که میبرمت تماس گرفتن و تولد یکی از بچه ها بود که دعوتت کردن .. تولد هستی کوچولوی خوشگل بود که شما رو خیلی دوست داره وهر وقت میریم اونجا دست شما رو میگره و میبرتت بازی وسرگرمت میکنه..ساعت خوابت بود ولی از ذوق تولد خواب به چشات نیومد ..ساعت ٥ مراسم شروع شد وحدودا ٢ ساعتی اونجا مشغول بودی...از اونجا که کوچکترین مهمون بودی  تو بازیای دسته جمعی نمیرفتی فقط کمی تو رقصیدن وشعر خوندن شرکت کردی     ...
27 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر بهار می باشد