عروسی دادا..
وقتی حدودا ١٠ ماهت بود به دایی مقدادت گفتی دادا و کلی مورد تشویق واستقبال قرار گرفتی و از اونموقع تا الان همین اسم روش مونده که البته بعدا به دایی هایمنم همینو میگی و "دادا" جایگزین "دایی" در دایره المعارف شما شد...چهارشنبه ١٧ مهر عروسی دادا مقداد بود که متاسفانه از صبح که بیدار شدیم هر جفتمون سرما خوردیم وتا شب بیحال بودیم ولی مثله همیشه شما صبوری کردی و خیلی خانوم بودی ویه روز بیاد موندنی برامون شد.. بااینکه بیحال بودی کلی برامون رقصیدی ومجلس وبدست گرفته بودی ..دختر نازنینم ازت ممنونم به من صبوری رو آموختی ..خدارو بابت این خصوصیتت هزاران بار شکر کردم ومیکنم..
دادا مقداد ایشالله روزهات هر روز شاد و شادتر بشن برات آرزوی خوشبختی میکنیم وخیــــــــــــــــــلی دوستت داریم
اینم عروس کوچولوای خوشگل من.. چشم به هم بزنیم شمام بزرگ شدین ولباس عروسی تنتون..امیدوارم خوشبخت بشین
اینم آخر شب که دیگه داری از حال میری..قربون چشمای بی حالت بشم
راستی اینم بگم که چقد همه چیزو با دقت نگاه میکنی وجزییات رو زیر نظر داری :
در عین بی حالی تو بغل من بودی وکم کم مهمونا داشتن خداحافظی میکردن یهو دیدم میگی بابا اکبره(ابره)؟!! برگشتم پشتم رو نگاه کردم ودنبال بابا اکبر بودم که دیدم داری عمه امو نشون میدی !!! (آخه تا بحال ندیده بودیش)تازه اونجا بود که متوجه شدم بابام وخواهرش چقد شبیه به همن