آوینآوین، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

دختر بهار

ساندویچ جوراب :-)

خلاقیت در بازیات روزبروز بیشتر میشه و خیلی هم ازشون لذت میبری.. داشتم لباسای شسته شده رو پهن میکردم وشما اومدی و بزرگترین جوراب رو گرفتنی وهمه جورابای دیگه رو دونه دونه میکردی داخلش.. ازت میپرسم آوین داری چیکار میکنی؟ میگی دارم ساندویچ جوراب درست میکنم   خونه سازی هم یکی از بازیاییه که جدیدا بهش علاقه پیدا کردی  عروسک توت فرنگیتو میاری ودورش قطعه های خونه سازیتو میچینی...یا باهاش یه ستون مرتفع درست میکنی ومیگی برج میلاده       ...
17 بهمن 1392

آدم برفـــــــــــــی

امروز بابایی آماده شد که بره سرکار که نرفته برگشت فکر کردم شاید چیزی جاگذاشته که برای برداشتنش برگشته که گفت بیرون رو یه نگاه بندازین...رفتیم از پشت پنجره نگاه کردیم ودیدیم بلـــــــــــــــــــه همه جا سفید شده دیدنش از پشت پنجره هیجانزدت کرد وسریع شال وکلاه کردیم ورفتیم تو حیاط برف بازی ..  برای اولینبار برف رو از نزدیک لمس کردی و کلی خوشحال بودی من و شما با کمک بابایی یه آدم برفی کوچولو درست کردیم و آخر سرم کلاهتو گذاشتی روی سرش..   ...
15 بهمن 1392

سفارش غذا

من وشما ومامان زمان نشستیم که یکدفعه ساعت رو نگاه میکنم ودغدغه همیشگیم غذا چی بپزم؟؟؟!! شما سرت با آیپدت گرمه رو به مامانم: - بنظرت چی درست کنم برا شام؟ شما بدون مکث.. -قرمه سبزی هم میتونی بپزی!(غذای مورد علاقت) هیجان زده از جوابت و خوشحال ازینکه دیگه انقد بزرگ شدی که دغدغه هامو میتونم باهات باشتراک بزارم.. -آخه سبزی نداریم عزیزم.. -خب الان زنگ میزنم به بابایی میگم یکم سبزی بخره.. دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم ویه لقمه چپت کردم -میتونیم بجاش قیمه درست کنیم.. مامانم- کباب هم میتونی درست کنی آوین خانوم-نه همون قیمه خوبه ...و اینجوری شد که بسفارش شما قیمه پزیدم.. والبته امروز با هم ...
8 بهمن 1392

نحوه مکالمه این روزا..

هر چند مای که میگذره کاملا تفاوت نوع گفتارای روزانمون بوضوح حس میشه.. وقتی داری بازی میکنی ازم کمک میخوای میگم آوین جان خودت میتونی یکم بیشتر تلاش کن دخترم...و وقتیکه بالاخره اونکاری بتونی انجام بدی صدا خوشحالیش با این جمله خونه رو پر میکنه: هووووووووورا موفق شدم و گاهی که من کاری رو نتونم انجام بدم -مامانی تلاش کن موفق میشی.. مشغول فعالیتای روزانم هستم که آوین خانوم میپرسه: -مامانی این دستی که باهاش  نقاشی میکنم چیه؟ منظورتو نمیفهمم میپرسم یعنی چی چیه ؟؟دسته دیگه!!! -نه میگم چه دستیه؟ راسته؟ من با خوشحالی و تعجب: بععععععععععععله عزیزم این دست راسته اونیکی دست چپ,از کجا یاد گرفتی اینو ما...
2 بهمن 1392

:-(

دختر قشنگم چقد ماه ومهربوووونی مامان متینت بدترین سرما خوردگی عمرشو این چند روز تجربه کرد ..کل بدنم از کار افتاده بود و فقط میخوابیدم ودستای کوچولوی مهربون تو بود که آرومم میکرد مدام میومدی صورتمو و سرمو ناز میکردی وهمزمان با صدای لطف بچگونت میگفتی قـــــــــــــــشنگم خوب میشی,غذاتو بخور , دارو بخور زود خوب میشی(این قشنگمو که میگفتی میخواستم قورتت بدم خوب ) خلاصه این پرستاری ونوازشا و بوس های شما آخر کار دستت داد دیوز صبح که بیدارشدی تنت داغ داغ بود و تا شب هر چی بهت استامینوفن دادم خوب نشدی ,شب با بابایی رفتیم دکتر,دختر خوش اخلاقم در عین مریضی و خواب آودگی مثه همیشه خوش رفتار بود و با آرامش اجازه دادی تا دکتر مداوات کنه..دک...
2 بهمن 1392

سفر زمستونی ..

روز سه شنبه ١٠ دیماه من وشما وبابایی بهمراه عمو آرش ومامان فرخ بسمت شمال حرکت کردیم..از روزی که تصمیم شمال رفتن گرفتیم هر روز بح که از خواب بیدار میشدی سطل وچنگک وبیلچه ات رو سوار فرقون جدیدت که مامان بزرگم برات خریده بود میکردی و میاوردیشون جلوی در ومیرفتی پالتو و شالتم میاوردی و میگفتی خوب من آمادم بریم دیده(دیگه=دیده ..قبلا ها میگفتی دیقه الان هنوزم منو بابایی همون دیقه رو میگیم که شما اعلام میکنی دیقه نه دیده!!) شمال و ماسه بازی کنار دریا یه طرف.. عمو آرش هم که بود و مدام شما رو میبرد پارک مجتمع تاب وسرسره بازی و وجود یعالمه گربه هم که دیگه این چند روزو برات شاهانه کرده بود  من اولش موافق نبودم چون هوا خیلی سرد بود واحتم...
14 دی 1392

30 ماه گذشت

روزها به تندی باد میگذرند وبزرگ میشی .. 3 تا بهار 3 تا تابستون و3 تا پاییز و...2 تا زمستون رو دیدی ..دیگه بقول معروف میشه گفت سرد وگرم روز گار رو چشیدی دنیا رو چجور دیدی دلبندم؟ همیشه آرزوم بوده که فقط خوبی ها رو ببینی وشاد باشی و من خیلی مسئولم برای شاد بودن وشاد موندنت.. دنیای من که با اومدن گل بهشتیم هرروز رنگینتر میشه..روزا که میگذره و رشد کردنتو میبینم , مثه گلی که توی بچگام میکاشتم وازش مراقبت میکردم ومدام چشمام بهش بود و از به سرانجام رسیدنش غرق در لذت میشدم  محو تماشات میشم ..بزرگ شدی عروسک مامان خیلی بزرگ .. اینروزهای دخترکم: یه دختر کوچولوی 2 سال ونیمه که دیگه نمیشه بهش گفت این کارو انجام ب...
19 آذر 1392

نی نی گریه ای

با هم مشغول نقاشی وقیچی کردنیم که صدای گریه بچه ای از تو راه پله ها شنیده میشه آوین: مامان متین به نی نی گریه ای آوای خوشحالمو میدم..(آوا اسم عروسک جون جونیته ونینی گریه ای هم که از ابتکارات خودت) - آفرین , حتما نینی خوشحال میشه.. چند دقیقه بعد.. -شاید نینی گریه ای گرسنشه ,مامانش بهش غذا بده -شاید!شما اینجوری فکر میکنی؟ -بله گرسنشه.. دوزاریم میفته ومیپرسم : -آوین جان شما هم گرسنته !؟ غذا برات بیارم؟ -بلـــــــــــــــــــــــــــــه آخه امروز صبحانه خیلی خوب خوردی ..٢ روزه که از مزه چای شیرین که قبلا اصلا لب نمیزدی خوشت اومده ..امروزم بهت مزه کرده بود و حسابی خوردی بعد از اونم شیر وبستنی وتنقلات ......
13 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر بهار می باشد