آوینآوین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

دختر بهار

خونه جدید مبارک

1391/4/17 21:03
نویسنده : مامان آوین
183 بازدید
اشتراک گذاری

مرحله جدید شیطونیات شروع شدهچشمکامروز صبح که بیدارشدی خودت از تخت اومدی پایین ویکراست رفتی تو اتاق خودت سمت ویترینت چند روزیه به کتابات علاقه پیدا کردی البته از نوع ریختن وپرت کردنشون کف اتاقخندهبعد اومدی تو آشپزخونه کابینتا رو خالی کردی وآخر سرم که رفتی سر وقت جاکفشی که دیگه شرمنده بامن حرف نزناونو با یه کش بستم ونمیتونستی باز کنی شروع کردی به دعوا کردن من...ای جونم انقد خوشگل اخم میکنی ولباتم غنچه میکنی ...یه ژس باحال که فقط مخصوص خودته سعی میکنم یه عکس ازت بندازم تا بعدا دل خودت ضعف بره ببینیشخجالت

 

٢ روز پیش که عید نیمه شعبانم بود دیگه کاملا راه رفتی خودت میگفتی تاتی وکل فرشو راه رفتی بعدش برا خودت دست میزدی ومیگفتی آفئییی(آفرین)تشویقتشویقتشویقتشویقتشویق

 

اینم خونه جدید شماس میری زیر میز و با اسباب بازیات شروع میکنی به بازی کردن وگاهیم دالی میکنی زبان (درست مثل بچگیای خودم همیشه یه جای دنج گیر میاوردم و با عروسکام خلوت میکردم)

 

 

اینم از بازی با ماشین لباسشویی یبار دیدم  صدای شستشوی ماشین میاد نگو آوین خانوم قصد داشته به مامان تو کارای خونه کمک کنه  برنامه شستشو رو داده و.... قلبخوب عزیزم میگفتی لباس کثیفارم میدادم مینداختی توش زحمتت هدر نره ماچدر یخچالو که جرات نمیکنم باز کنم تا ببینی سریع میدویی و آویزون کشوا میشی بدتم نمیاد بری بشینی توشقهقهه

 

 

از ددر رفتن بگم که دوست داری هر دقیقه بری بیرون.....اگه کسی در خونه رو بزنه دیگه مطمئنی که حتما یکی از آسمونا اومده که شمارو ببره ددر....بابایی که تا از راه میرسه میپری بغلش ماچش میکنی وروتو میکنی به من بای بای میکنی که بابایی رو تو عمل انجام شده قرار بدی ببرتت ددر....همینه که میگن فلفل نبین چه ریزه ...عینکاولین باری که بردیمت پارک یکهفته قبل تولدت بود بچه ها رو دیده بودی ذوق کردی ولی سوار تاب که شدی خوشت نیومد وگریه کردی ولی الان باید ببینی دیروز برده بودیمت پارک سوار تاب شده بودی حالا مگه دلت میومد بیای پایین قربونت برم من هلت که نمیدادم خوت سعی میکردی تابو تکون بدی هی پاتو تکون میدادی

اینجا آماده شدی که بری بیرون برای اواین بار فقط با بابایی رفتی پارک بدون مامانیآخ...چطور دلت اومدگریهگریهگریهگریهگریهگریه

 

 

اینم یک ظهر روز گرم تابستانی که البته با بابایی  برای خرید رفته بودیم ولی گفتیم  سرراه یه خورده تاب وسرسره بازیم بکنی بعد بریم خونه الته سرسره که خیلی داغ بود ولی تاب بازی کردی نیگاه کن عین این پیشی ملوسا که تو آفتاب خمار میشن شدی...خیلی خوردنی شدی عسلم بپر تو بغل مامانی بغل

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر بهار می باشد