آوینآوین، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

دختر بهار

فرشته من هم پاکی هم عشقی

حالا دیگه باید دنبال یه اسمی میگشتیم که برازنده دخملی باشه خیلی گشتیم تا بالاخره با بابایی رو اسم آوین توافق کردیم چون معناش یعنی پاک وزلال وبه زبون کردی هم یعنی عشق دقیقا اسمیه که برازنده عسلی خودمه امیدوارم توهم دوسش داشته باشی ...
8 اسفند 1390

فرشته من هم پاکی هم عشقی

حالا دیگه باید دنبال یه اسمی میگشتیم که برازنده دخملی باشه خیلی گشتیم تا بالاخره با بابایی رو اسم آوین توافق کردیم چون معناش یعنی پاک وزلال وبه زبون کردی هم یعنی عشق دقیقا اسمیه که برازنده عسلی خودمه امیدوارم توهم دوسش داشته باشی ...
8 اسفند 1390

رویای من اومد

بهترین روز زندگیم  وقتی بودکه فهمیدم تودلمی خیلی شوکه شده بودم باورم نمیشد منم مامانی شدم( 14 مهر 89) صبح زود بلند شدم برای آزمایش رفتم بعدشم رفتم دانشگاه اونروز دل تو دلم نبود زودتر کلاسام تموم بشه تا بیام جوابو بگیرم بالاخره تموم شد وراه افتادم که برم سمت آزمایشگاه که همزمان داییتودیدم ( آخه چندروزی بود که خونه مامانی بودم چون اونا رفته بودن مسافرت ومن بابایی اومده بودیم پیش دایی جونت که تنها نباشه) نمیخواستم تا مطمئن نشدم چیزی بگم ولی دیگه کاریش نمیشد کرد وقتی رفتیم تو آزمایشگاه دوزاری دایی جونت افتاد آقاهه که جوابو داد وتبریک گفت دیگه کل صورتش شده بود خنده .خلاصه اینکه در عرض کمتر از نیم ساعت کل دنیا رو باخبر کرد مامان و بابام ا...
8 اسفند 1390

رویای من اومد

بهترین روز زندگیم وقتی بودکه فهمیدم تودلمی خیلی شوکه شده بودم باورم نمیشد منم مامانی شدم( 14 مهر 89) صبح زود بلند شدم برای آزمایش رفتم بعدشم رفتم دانشگاه اونروز دل تو دلم نبود زودتر کلاسام تموم بشه تا بیام جوابو بگیرم بالاخره تموم شد وراه افتادم که برم سمت آزمایشگاه که همزمان داییتودیدم ( آخه چندروزی بود که خونه مامانی بودم چون اونا رفته بودن مسافرت ومن بابایی اومده بودیم پیش دایی جونت که تنها نباشه) نمیخواستم تا مطمئن نشدم چیزی بگم ولی دیگه کاریش نمیشد کرد وقتی رفتیم تو آزمایشگاه دوزاری دایی جونت افتاد آقاهه که جوابو داد وتبریک گفت دیگه کل صورتش شده بود خنده .خلاصه اینکه در عرض کمتر از نیم ساعت کل دنیا رو باخبر کرد مامان و بابام از خوشح...
8 اسفند 1390

رویای من اومد

بهترین روز زندگیم وقتی بودکه فهمیدم تودلمی خیلی شوکه شده بودم باورم نمیشد منم مامانی شدم( 14 مهر 89) صبح زود بلند شدم برای آزمایش رفتم بعدشم رفتم دانشگاه اونروز دل تو دلم نبود زودتر کلاسام تموم بشه تا بیام جوابو بگیرم بالاخره تموم شد وراه افتادم که برم سمت آزمایشگاه که همزمان داییتودیدم ( آخه چندروزی بود که خونه مامانی بودم چون اونا رفته بودن مسافرت ومن بابایی اومده بودیم پیش دایی جونت که تنها نباشه) نمیخواستم تا مطمئن نشدم چیزی بگم ولی دیگه کاریش نمیشد کرد وقتی رفتیم تو آزمایشگاه دوزاری دایی جونت افتاد آقاهه که جوابو داد وتبریک گفت دیگه کل صورتش شده بود خنده .خلاصه اینکه در عرض کمتر از نیم ساعت کل دنیا رو باخبر کرد مامان و بابام از خوشح...
8 اسفند 1390

رویای من اومد

بهترین روز زندگیم وقتی بودکه فهمیدم تودلمی خیلی شوکه شده بودم باورم نمیشد منم مامانی شدم( 14 مهر 89) صبح زود بلند شدم برای آزمایش رفتم بعدشم رفتم دانشگاه اونروز دل تو دلم نبود زودتر کلاسام تموم بشه تا بیام جوابو بگیرم بالاخره تموم شد وراه افتادم که برم سمت آزمایشگاه که همزمان داییتودیدم ( آخه چندروزی بود که خونه مامانی بودم چون اونا رفته بودن مسافرت ومن بابایی اومده بودیم پیش دایی جونت که تنها نباشه) نمیخواستم تا مطمئن نشدم چیزی بگم ولی دیگه کاریش نمیشد کرد وقتی رفتیم تو آزمایشگاه دوزاری دایی جونت افتاد آقاهه که جوابو داد وتبریک گفت دیگه کل صورتش شده بود خنده .خلاصه اینکه در عرض کمتر از نیم ساعت کل دنیا رو باخبر کرد مامان و بابام از خوشح...
8 اسفند 1390

رویای من اومد

بهترین روز زندگیم وقتی بودکه فهمیدم تودلمی خیلی شوکه شده بودم باورم نمیشد منم مامانی شدم( 14 مهر 89) صبح زود بلند شدم برای آزمایش رفتم بعدشم رفتم دانشگاه اونروز دل تو دلم نبود زودتر کلاسام تموم بشه تا بیام جوابو بگیرم بالاخره تموم شد وراه افتادم که برم سمت آزمایشگاه که همزمان داییتودیدم ( آخه چندروزی بود که خونه مامانی بودم چون اونا رفته بودن مسافرت ومن بابایی اومده بودیم پیش دایی جونت که تنها نباشه) نمیخواستم تا مطمئن نشدم چیزی بگم ولی دیگه کاریش نمیشد کرد وقتی رفتیم تو آزمایشگاه دوزاری دایی جونت افتاد آقاهه که جوابو داد وتبریک گفت دیگه کل صورتش شده بود خنده .خلاصه اینکه در عرض کمتر از نیم ساعت کل دنیا رو باخبر کرد مامان و بابام از خوشح...
8 اسفند 1390

رویای من اومد

بهترین روز زندگیم وقتی بودکه فهمیدم تودلمی خیلی شوکه شده بودم باورم نمیشد منم مامانی شدم( 14 مهر 89) صبح زود بلند شدم برای آزمایش رفتم بعدشم رفتم دانشگاه اونروز دل تو دلم نبود زودتر کلاسام تموم بشه تا بیام جوابو بگیرم بالاخره تموم شد وراه افتادم که برم سمت آزمایشگاه که همزمان داییتودیدم ( آخه چندروزی بود که خونه مامانی بودم چون اونا رفته بودن مسافرت ومن بابایی اومده بودیم پیش دایی جونت که تنها نباشه) نمیخواستم تا مطمئن نشدم چیزی بگم ولی دیگه کاریش نمیشد کرد وقتی رفتیم تو آزمایشگاه دوزاری دایی جونت افتاد آقاهه که جوابو داد وتبریک گفت دیگه کل صورتش شده بود خنده .خلاصه اینکه در عرض کمتر از نیم ساعت کل دنیا رو باخبر کرد مامان و بابام از خوشح...
8 اسفند 1390

حالا مینویسم

عزیز دل مامانی امروز بالاخره اومدم برات این وبلاگو ساختم  شاید کمی دیر شده باشه آخه دلم میخواست همون موقع که تو دلم عین یه ماهی کوچولو اینور اونور میرفتی برات بنویسم ولی اشکال نداره عسلی من اونموقع یکم سر مامانی  شلوغ بود ترم آخر و پروژه وکارآموزی و .... حالا مینویسم چون به قول معروف هر وقت ماهیو از آب بگیری تازس ...
8 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر بهار می باشد