شیرین زبون ترین...
دختر 23 ماهه شیرین زبون من اعتراف میکنم تو روز چند بار چشام کاملا گرد میشه...وقتی انتظار ندارم جمله هایی رو بشنوم که از دهان دختر کوچولوم میشنوم توی این 1 ماه اخیر پیشرفتت در حد بمب اتم بوده..
حرف میزنی و من فدای شیرین زبونیت میشم...اینا دیالوگای روزانه ماس:
توی آشپزخونه هستم ومشغول کار:
-مامان متین بیا ایجا بشین ..میخوام بَبَلِت بکنم..
-مامانی دستم بَنده نمیتونم بیام..
-مامان متین چیکا میکنی.. بیا بازی کنیم..
-دارم غذا درست میکنم...
-( صندلی رو میاری زیر پات میزاری و میای بالا)مامان داری کباب درست میتُنی؟
-بله (و مراحلو برات توضیح میدم)
-مامان متین کباب بپز من بخورم(قانع شدی ومیری تنهایی بازی میکنی)
........دلبریات برای بابات که تمومی نداره
دیروز بغل بابایی بودی ته ریشاشو ناز میکردی که یهو گفتی بابا علی برو حموم ریشاتو بزن برام!!!
قیافه من وبابایی دیدنی بود بعد از شنیدن این حرف ..
توخونه نشستیم که یهو یاد بابایی میفتی:
-مامان متین بابایی شب میاد؟
-بله الان سرکاره
-برام بستنی میخره
-میتونیم بگیم برامون بخره
-یه خنده رویایی میکنی و میگی بابایی جونیمو دوس دارم
.....
سر میز شام نشستیم بابایی تشویقت میکنه به خوردن غذا ببین غذای مامانی تموم شد منم غذامو خوردم پلومو خوردم ..کبابمو خوردم..بادمجونمو خوردم....
شما همینحا صحبت بابایی رو قطع میکنی و میگی:
نَـــــــــــــه بابِم جون(بادمجون) نخوردی!
من وبابایی یه نگاه به هم میکنیم واز این همه دقت تو شگفت زده میشیم ویعدش مراسم لِه کنون شماس
خلاصه اینکه مچ بابایی رو گرفتی که بادمجون دوست ندارهههههههههه وروجک کوچولوی من..
دیروز باهم رفتیم تئاتر سه ماهی..اولین تجربه تئاتر شما بود برات تقریبا جذاب بود جاهاییش که آهنگ داشت ومیتونستی قِربدی همراهی میکردی..ولی آخراش یکم حوصلت سر رفت ..
ولی بمحض اینکه اومدیم بیرون شروع کرد به توضیح دادن امروزم تا مامان بزرگه رو دیدی فعالیتای دیروز براش گزارش دادی:
با مامان متین.. بابا علی ..خاله زِِهَب ..رفتیم ..ماهی دیدیم..ماهی آبی.. نالاحت بود ..آقاهه گرفت... انداخت تو تنق(تنگ).. نینی اذیت کرد...نالاحت بووود...رفتیم سُسُئه(سرسره) تاب نینی...و.........
قربون حرف زدن شیرینت بشم من عشقم دوست داررررررررررم
ب