بای بای پوشک..
صبح 15 اردیبهشت بود از خواب که بیدار شدم اومدم فرشته کوچولومو نگاهش کردم که هنوز تو خواب ناز بود ومامانیش دلش براش خیلی تنگ شده بوده همونجور که نگاهت میکردم بیدار شدی وچشماتو مالیدی وخوشحال شدی که بالای تختت منو دیدی..
گفتم سلام عزیزم صبحت بخیر خوب خوابیدی مامانی؟
گفتی بعلـــــــــــه ..مامان بیا ایجــــــــا
گفتم من اینجام که..
گفتی نه بیـــا ایجــــا بخوااااااااب..
کمی توی تخت شما باهم کُشتی گرفتیم وماچ مالی کردیم وخندیدیم..
بعد یهو یه فکری اومد سراغم..
گفتم آوین جان دوست داری بریم روی صندلیت جیش کنی؟!
کمی مکث کردی وبعد سرتو به سمت پایین تکون دادی و گفتی بعلـــــــــه
واین شروع بالندگی دوباره ات بود ..یه مرحله دیگه از بزرگ شدنت ..مثل همیشه همراه بودی..ازت ممنونم که همیشه با همکاریت بهم انرژی میدی فرشته مهربونمو فقط چند روز طول کشید تا کاملا یاد بگیری که هربار نیاز به دستشویی داری خبرم کنی دقیقا وقتی 23 ماهت شد یعنی از نوزدهم اردیبهشت دیگه با پوشک بای بای کردی وبقول خودت رفتن پی کارشون
توی یکی از کتابات اینو نوشته بود که وقتی ما بچه ها بزرگ میشیم با پوشکامون خداحافظی میکنیم واونا میرن پی کارشون...وشمام میرفتی سر پوشکات و میکفتی بلو بلو پی کالت(برو پی کارت)
از بابایی هم ممنون که خیلی همراهمون بود هرروز صبح میبردت بیرون و برات جایزه میگرفت..وهر شب یه شورت خوشگل با عکسای والت دیسنی برات میخرید که عاشقشون بودی اونا خیلی کمک کردن چون دلت نمیومد کثیفشون کنی ...یبار کثیفش کردی ونشونت دادم خیلی ناراحت شدی ولی اون دفعه آخر بود..
خدایا شکرت ..سپاسگزارم برای اینکه همیشه خیلی بهم لطف داشتی و کمکم کردی..