طالقووووووووووون
جمعه 8 شهریور 92 من و شما و بابایی تصمیم گرفتیم برای پیکنیک بریم به شهر اجدادی پدرت یعنی طالقون(کلی باباییت رو مخم کار کرده تا نگم طالقانواسه همین انقد غلیظ میگم طالقووووووون)...ازونجایی که شما عاشق دریا شدی وهمش میگفتی بریم دریا..بابایی گفت بریم طالقون اونجا یه دریاچه داره هم من خاطرات دوران بچگی(دوران جنگ مدتی اونجا بودن ومدرسه هم میرفتن)رو مرور میکنم هم آوین میتونه آببازی کنه..که رفتیم وخیلی هم خوش گذشت...البته اونجور که دلت میخواست نبود ونتونستی شنا کنی ولی هی بدک هم نبود..ظاهرا راضیت کرد
توی راه ..دخترم بیحال میشه واینشکلی
در جوار دریاچه طالقون
و پرتاب سنگ به داخل دریاچه..
و باغ نعیم خان اقوام پدر جان..یه بعد شخصیتت رو که کشف کردم اینه که عاشق گل وگیاه وباغ وجنگلی ووقتی میری توش دیگه دلت نمیاد بیای بیرون
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی