سفر زمستونی ..
روز سه شنبه ١٠ دیماه من وشما وبابایی بهمراه عمو آرش ومامان فرخ بسمت شمال حرکت کردیم..از روزی که تصمیم شمال رفتن گرفتیم هر روز بح که از خواب بیدار میشدی سطل وچنگک وبیلچه ات رو سوار فرقون جدیدت که مامان بزرگم برات خریده بود میکردی و میاوردیشون جلوی در ومیرفتی پالتو و شالتم میاوردی و میگفتی خوب من آمادم بریم دیده(دیگه=دیده ..قبلا ها میگفتی دیقه الان هنوزم منو بابایی همون دیقه رو میگیم که شما اعلام میکنی دیقه نه دیده!!)
شمال و ماسه بازی کنار دریا یه طرف.. عمو آرش هم که بود و مدام شما رو میبرد پارک مجتمع تاب وسرسره بازی و وجود یعالمه گربه هم که دیگه این چند روزو برات شاهانه کرده بود
من اولش موافق نبودم چون هوا خیلی سرد بود واحتمال میدادم که سرما بخوری و خوشی این چند روز از دماغمون درآد ولی بخاطرعلاقه دخترکم رفتیم و خدارو شکر بخیر گذشت و فقط خاطرات خوبش برامون موند
کنار دریا هر از گاهی ازت میپرسیدم آوین جان سردت نیست ؟ شماهم هر بار با اصرار میگفتی نــــــــــــه من سردم نیست خوبم..
روز اول بعد از ٢ ساعت شن بازی که بالاخره رضایت دادی و همراهمون اومدی سمت ماشین یهو در جا وایسادی و یدفعه بذهنت رسید : آوا..آوا شن بازی نکرده!! و دوباره بر گشتیم و دست آوا بیلچه دادی و دوباره شروع کردی به شن بازی خوشم میاد جای گریه و جار وجنجال از مغز کوچولوت بنحو احسن استفاده میکنی
توی همین چند روز هم بالاخره این دندونی که چند ماهی بود باهاش دست وپنجه نرم میکردی جوونه زد(دندون کرسی سمت راست بالا) مبارک باشه عزیزم