آش
امروز هوس آش رشته کرده بودم ومامان زمان هم که پیشمون بود و سبزی آش هم موجود ..چی بهتر از این ..از مادر مهربان تقاضای آش کردم که انصافا آش های مامان جونم تو فامیل معروفه...آماده شد وداغ داغ سر دیگ میخوردیم که دیدم دختری نگاهمون میکنه ..از خودم خجالت کشیدم
- آوین جان آش میخوری برات بریز
-بله میخوووورم
گذاشتمت رو صندلی غذا ویه ظرف برات کشیدم وگذاشتم جلوت
-آوین جونم همش بزن تا خنک شه بعد بخور
شماهم شروع کردی به هم زدن وهر از گاهی به ما نگاه میکردی(ولی احتمالا تو ذهنت درگیر این موضوع بودی که اینا چجوری دارن اینو میخورن آخـــــــــه!؟ خیییییییلی داغههههههه خوووووو)
خلاصه آش سرد شد وقاشق قاشق میخوردی ومیگفتی به به چقد خوشمزس..خیلی بهت مزه کرده بود تا حالا اینجوری ندیده بودم از چیزی تعریف کنی
منم میگفتم بلــــــــــه دست مامان زمان درد نکنه
مامان زمان گفت نوش جونت آوین جان ..شما هم بدون مکث گفتی مرسی مامان زمان.. نوش جونت مامان زمان
آش رو نگاه میکردی میگفتی مامان اینا اسمشون چی بود ..میگفتم رشته اس ..گفتی نه اون چی بود؟؟!! بعد متوجه شدم که منظورت ماکارونیه (دیروزش برات ماکارونی درست کرده بودم آخه بخاطر شما یسری غذاها که برات خوردنش سخت بود رو تقریبا حذف کرده بودم که آش وماکارونی جز همونا بودن ولی ازونجا که دخترکم دیگه داره خانوم خانوما میشه ورفتارا وعلایقش هم بزرگتر شده اینبار که درست کردم خیلی هم استقبال کردی و دیگه خیالم راحته که هر جور غذایی درست کنم میتونی بخوری)
خلاصه اینکه هرروز که بزرگتر میشی ورفتارات متفاوت وبزرگتر میشه روزبروز بیشتر عاشقت میشم