آوینآوین، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

دختر بهار

کامل و دقیق!

تو آشپزخونه مشغولم میای پیشم میگی مامان میشه این کتابو بخونی؟!میگم دستم بنده برو برا عروسکت بخون تا من بیام.. مشغول خوندن میشی ..ازتو آشپزخونه دارم نگات میکنم..ژس خوندنت خیلی خوردنیه ..عین خانوم معلما ٢ تا انگشت شصتت داخل کتاب رو میگیره و٢ تا انگشت اشارتم بیرون کتابو نگه میداره  وشروع میکنی به خوندن کتاب ..کاملادرست وبی نقص..میام نزدیکتر ونگاهت میکنم هر صفحه ای که میزنی دقیقا به موقع اس..نعجب میکنم!! آخه هر وقت که برات کتاب میخونم لابلاش انقد سوال میکنی و اینور اونورو نگاه میکنی که فکرشم نمیکردم انقد دقیق داستان رو همراه با شروع وپایان هر صفحه بذهن سپرده باشی   کلا عین یه طوطی ..یبار حرفی رو بشنوی دقیق وبجا ازش اس...
10 مهر 1392

امان از..

نمیدونم چاره چیه؟؟کتاب برات میخریم تا با فرهنگ کتاب وکتابخونی آشنا شی همه رو باید سانسور کنیم ..تی وی رو روشن میکنیم بازم برنامه مناسب نیست و باید حواستو پرت کنم وکانال رو عوض کنم..نمیدونم یعنی من انقد حساس شدم یا مشکل مشکل همه است؟!! موضوع اینه که یبار که رفتم خرید کتاب ازونجا که برای شما از قبل یه کتاب به اسم پوپوخریده بودم  وشما بهش علاقه شدیدی داشتی جو گیر شدم وسری کاملشو خریداری کردم که چشمتون روز بد نبینه ..هرچی رفتارای بد وجود داره رو تو این کتابا یاد بچه ها میده..روز اول ازونجا که از محتوای کتاب اطلاعی نداشتم شروع به خوندن یکی از کتابا به اسم "رنگ پوپو پریده از بس که شسصت مکیده" شدم و هی میرفتم جلو و جلوتر چشام گردتر میشد و...
10 مهر 1392

یک هفته تولدی :-)

این هفته حسابی خوش گذروندی ٢ تا تولد دعوت شدی اولیش تولد هلیا بود که متاسفانه دوربین رو جا گذاشتم و عکس نداریم ازش .. همه بچه ها بودین و در نتیجه یه روز خیلی خوب برای شما بود...   دیروز هم از خانه کودکی که میبرمت تماس گرفتن و تولد یکی از بچه ها بود که دعوتت کردن .. تولد هستی کوچولوی خوشگل بود که شما رو خیلی دوست داره وهر وقت میریم اونجا دست شما رو میگره و میبرتت بازی وسرگرمت میکنه..ساعت خوابت بود ولی از ذوق تولد خواب به چشات نیومد ..ساعت ٥ مراسم شروع شد وحدودا ٢ ساعتی اونجا مشغول بودی...از اونجا که کوچکترین مهمون بودی  تو بازیای دسته جمعی نمیرفتی فقط کمی تو رقصیدن وشعر خوندن شرکت کردی     ...
27 شهريور 1392

روزت مبارک دخترکم..

  فرشته  زمینی من شعری زیبا از مهدی سهیلی رو تقدیمت میکنم    ..................................   دخترم با تو سخن مي گويم  ‏ زندگي در نگهم گلزاريست ‏  و تو با قامت چون نيلوفر،شاخه ي پر گل اين گلزاري ‏  من به چشمان تو يک خرمن گل مي بينم ‏  گل عفت ، گل صدرنگ اميد ‏  گل فرداي بزرگ  گل فرداي سپيد  چشم تو آينه ي روشن فرداي من است ‏      گل چو پژمرده شود جاي ندارد در باغ ‏  کس نگيرد زگل مرده سراغ  دخترم با تو سخن مي گويم ‏  ديده بگشاي و در انديش...
16 شهريور 1392

دندونای جدید

دخترم این روزا حالت زیاد خوب نیست یه دندون بد قلق داری در میاری..اولین دندون کرسی سمت چپ پایین خیلی متورم شده ودردناکه...یه هفته کامل بی اشتها بودی وبعدشم که اشتهات دوباره برگشت چند روزی تب داشتی و مدام میگی درد دارم یه کتاب کیتی داری به اسم کیتی همه خوراکی ها رو دوست داره...که توی اون میگه کیتی جان کیتی جان ما رو بخور قوی شی ..اگه مارو بخوری دیگه مریض نمیشی..قوی وسالم میشی.. خوشبختانه یه کتاب تاثیر درست داشت..کتابای پوپو ومینی که کلی برات گرفتم وخیلی هم به خوندنشون علاقه داری تاثیرای مخربشون بیشتر از مثبت بودنشه..دیشب نتونستی درست بخوابی وبارها بیدار شدی وکلافه شده بودی دیگه ترجیح دادی که بیدار بمونی با گریه گفتی مامان ...
12 شهريور 1392

طالقووووووووووون

جمعه 8 شهریور 92 من و شما و بابایی تصمیم گرفتیم برای پیکنیک بریم به شهر اجدادی پدرت یعنی طالقون(کلی باباییت رو مخم کار کرده تا نگم طالقان واسه همین انقد غلیظ میگم طالقووووووون)...ازونجایی که شما عاشق دریا شدی وهمش میگفتی بریم دریا..بابایی گفت بریم طالقون اونجا یه دریاچه داره هم من خاطرات دوران بچگی(دوران جنگ مدتی اونجا بودن ومدرسه هم میرفتن)رو مرور میکنم هم آوین میتونه آببازی کنه..که رفتیم وخیلی هم خوش گذشت...البته اونجور که دلت میخواست نبود ونتونستی شنا کنی ولی هی بدک هم نبود..ظاهرا راضیت کرد   توی راه ..دخترم بیحال میشه واینشکلی     در جوار دریاچه طالقون     و پرتاب سنگ...
10 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر بهار می باشد