آوینآوین، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

دختر بهار

سفر زمستونی ..

روز سه شنبه ١٠ دیماه من وشما وبابایی بهمراه عمو آرش ومامان فرخ بسمت شمال حرکت کردیم..از روزی که تصمیم شمال رفتن گرفتیم هر روز بح که از خواب بیدار میشدی سطل وچنگک وبیلچه ات رو سوار فرقون جدیدت که مامان بزرگم برات خریده بود میکردی و میاوردیشون جلوی در ومیرفتی پالتو و شالتم میاوردی و میگفتی خوب من آمادم بریم دیده(دیگه=دیده ..قبلا ها میگفتی دیقه الان هنوزم منو بابایی همون دیقه رو میگیم که شما اعلام میکنی دیقه نه دیده!!) شمال و ماسه بازی کنار دریا یه طرف.. عمو آرش هم که بود و مدام شما رو میبرد پارک مجتمع تاب وسرسره بازی و وجود یعالمه گربه هم که دیگه این چند روزو برات شاهانه کرده بود  من اولش موافق نبودم چون هوا خیلی سرد بود واحتم...
14 دی 1392

30 ماه گذشت

روزها به تندی باد میگذرند وبزرگ میشی .. 3 تا بهار 3 تا تابستون و3 تا پاییز و...2 تا زمستون رو دیدی ..دیگه بقول معروف میشه گفت سرد وگرم روز گار رو چشیدی دنیا رو چجور دیدی دلبندم؟ همیشه آرزوم بوده که فقط خوبی ها رو ببینی وشاد باشی و من خیلی مسئولم برای شاد بودن وشاد موندنت.. دنیای من که با اومدن گل بهشتیم هرروز رنگینتر میشه..روزا که میگذره و رشد کردنتو میبینم , مثه گلی که توی بچگام میکاشتم وازش مراقبت میکردم ومدام چشمام بهش بود و از به سرانجام رسیدنش غرق در لذت میشدم  محو تماشات میشم ..بزرگ شدی عروسک مامان خیلی بزرگ .. اینروزهای دخترکم: یه دختر کوچولوی 2 سال ونیمه که دیگه نمیشه بهش گفت این کارو انجام ب...
19 آذر 1392

نی نی گریه ای

با هم مشغول نقاشی وقیچی کردنیم که صدای گریه بچه ای از تو راه پله ها شنیده میشه آوین: مامان متین به نی نی گریه ای آوای خوشحالمو میدم..(آوا اسم عروسک جون جونیته ونینی گریه ای هم که از ابتکارات خودت) - آفرین , حتما نینی خوشحال میشه.. چند دقیقه بعد.. -شاید نینی گریه ای گرسنشه ,مامانش بهش غذا بده -شاید!شما اینجوری فکر میکنی؟ -بله گرسنشه.. دوزاریم میفته ومیپرسم : -آوین جان شما هم گرسنته !؟ غذا برات بیارم؟ -بلـــــــــــــــــــــــــــــه آخه امروز صبحانه خیلی خوب خوردی ..٢ روزه که از مزه چای شیرین که قبلا اصلا لب نمیزدی خوشت اومده ..امروزم بهت مزه کرده بود و حسابی خوردی بعد از اونم شیر وبستنی وتنقلات ......
13 آبان 1392

آش

امروز هوس آش رشته کرده بودم ومامان زمان هم که پیشمون بود و سبزی آش هم موجود ..چی بهتر از این ..از مادر مهربان تقاضای آش کردم که انصافا آش های مامان جونم تو فامیل معروفه...آماده شد وداغ داغ  سر دیگ میخوردیم  که دیدم دختری نگاهمون میکنه ..از خودم خجالت کشیدم - آوین جان آش میخوری برات بریز -بله میخوووورم گذاشتمت رو صندلی غذا ویه ظرف برات کشیدم وگذاشتم جلوت -آوین جونم همش بزن تا خنک شه بعد بخور شماهم شروع کردی به هم زدن وهر از گاهی به ما نگاه میکردی(ولی احتمالا تو ذهنت درگیر این موضوع بودی که اینا چجوری دارن اینو میخورن آخـــــــــه!؟ خیییییییلی داغههههههه خوووووو) خلاصه آش سرد شد وقاشق قاشق میخوردی ومیگف...
24 مهر 1392

ماتو ماتاتو :-))

همیشه فکر میکردم یکی از شخصیتای کارتونی محبوب دوران کودکیم مورد علاقه تو هم قرار بگیره ولی تا اینجا که کارتونایی رو که اصلا فکرشم نمیکردم مورد استقبالت قرار گرفتن ...برات بره ناقلا وبرنارد و پلنگ صورتی و تام وجری و تواینمایه ها گرفتم ولی اصلا دوست نداشتی اولین شخصیت کارتونی که قبلا هم گفته بودم طوطی آبی بود که انقد سی دیشو دیدی دیگه چیزی ازش نموند  دومین شخصیت کارتونی مورد علاقتم  مارکو  ماکاکو یا بقول خودت ماتو ماتاتو..داستان یه جزیره پر از میمونه.. جالبترش اینه که  از اول تا آخر میشینی میبینی منم پابپات نگاه میکنم انقد جذابه که هر چی بیشتر میبینمش بیشتر عاشق شخصیتش میشم      ...
23 مهر 1392

عروسی دادا..

وقتی حدودا ١٠ ماهت بود به دایی مقدادت گفتی دادا و کلی مورد تشویق واستقبال قرار گرفتی و از اونموقع تا الان همین اسم روش مونده که البته بعدا به دایی هایمنم همینو میگی و "دادا" جایگزین "دایی" در دایره المعارف شما شد...چهارشنبه ١٧ مهر عروسی دادا مقداد بود که متاسفانه از صبح که بیدار شدیم هر جفتمون سرما خوردیم وتا شب بیحال بودیم ولی مثله همیشه شما صبوری کردی و خیلی خانوم بودی ویه روز بیاد موندنی برامون شد.. بااینکه بیحال بودی کلی برامون رقصیدی ومجلس وبدست گرفته بودی ..دختر نازنینم ازت ممنونم به من صبوری رو آموختی ..خدارو بابت این خصوصیتت هزاران بار شکر کردم ومیکنم.. دادا مقداد ایشالله روزهات هر روز شاد و شادتر بشن برات آرزوی خوشبختی می...
23 مهر 1392

از مهربونیات هر چی بگم بازم کمه..

از خواب عصر که بیدار میشی دوست داری بازم یه بالشت بیارم جلو تی وی باهم دراز بکشیم ونازت کنم تا از کرختی در بیای یکم که میگذره میپرسم میوه میخوری جواب شماهم اکثر اوقات یه بــــــــــــــله بلند وبالاس بعد با من میای ومیوه هارو انتخاب میکنییم ...مادر ودختر عاشق میوه ایم وعصرا جشن میوه میگیریم امروز رفتیم تا میوه برداریم ودیدیم همه چی ته کشیده فقط خیار مونده بود ویدونه سیب! گذاشتمشون توی ظرف و آوردم ..سیبا رو خرد کردم ودونه دونه بهت دادم تا بخوری یکی دوتا که خوردی پرسیدی مامان متین شما سیب نداری!؟؟گفتم نه مامانی میوه مون تموم شده آخریش بود ..یدونه برداشتی و سمت من گرفتی گفتی مامان شماهم بخور.. چه کیفی داشت خوردن سیب با دستا...
10 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر بهار می باشد