آوینآوین، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

دختر بهار

دیدار با دریا

هر وقت تو فیلم یا عکسای قدیمی دریا رو بهت نشون میدادم با علاقه وتعجب نگاه میکردی ومدام درباره اش ازم سوال میپرسیدی..مسافرت برامون یکمی سخته چون شما تو مسافتای طولانی حالت بد میشه...کوچکتر که بودی ازین حالتت وحشت میکردی وبرا همین ماهم مدتی بیخیال سفر شدیم ولی الان که بزرگتر شدی وقتی تو ماشین حالت بد میشه بهت میگم مامانی بخواب که حالت بد نشه وشماهم تقریبا کل راه رو میخوابی..البته این اولین باری که میگم ازین لحاظ که خاطرت بمونه وگرنه قبل از یکسالگی هم دریا رو دیده بودی..   از وقتی رفتی دریا دیگه ددر رو به پارک نمیشناسی دلت فقط دریا میخواد..خلاصه اینکه بقول خودت کلی شالاپ شولوپ آببازی کردی وبا شنای ساحل  لات پشت وقلعه ساختی و...
4 شهريور 1392

باشه!؟خب؟!!

آخه جوجه کوچولوی من گاهی میمونم چجوری میشه در عرض دو سال اینهمه تو حرف زدن تسلط پیدا کنی !! بعضی جمله بندیا ومخافتات واقعا متعجبم میکنه   همه چیو باید مو بمو برات توضیح بدم وگرنه خودت انقد سوال میکنی تا کاملا تفهیم شه.. مامان متین داری چیکا میتنی؟چرا داری اینجوری میتونی؟چرا داری میشوری؟چرا .. یا جمله هایی که پشت سر هم ردیف میکنی وبرای تنفس وسطش سرتو خم میکنی وسوالی میپرسی میگی خب؟؟ که باید اوکی بدیم ومطمئن شی داریم سخنرانیتو دنبال میکنیم..   توصیف خاطراتی رو که با بچه ها تو پارک بودی و معلومه بهت خیلی خوش گذشته وروزها ازش میگذره ولی هنوز اونا رو با اشتیاق مرور میکنی..   ...
27 مرداد 1392

شعر وکتاب..یاور همیشگیت

استعداد عجیبی تو حفظ شعر داری ومتاسفانه من خیلی شعر بلد نیستم یادت بدم ولی ازین ببعد باید خودم حفظ کنم تا به توهم یاد بدم...شعرایی رو که خودم بچگی بلد بودم وبلدی ولی شعر دویدم ودویدم رو خیلی بامزه میخونی.. فکر میکردم شعر سختی باشه توالی رو پشت هم بتونی بدون اشکال تکرار کنی.. دویدم ودویدم سر کوهی رسیدم ٢ تا خاتونو دیدم یکیش به من آب داد یکیش به من نون داد نونو خودم خوردم آبو دادم به زمین زمین به من علف داد علفو دادم به بزی بزی بمن شیر داد شیرو دادم به نونوا نونوا بمن آتیش داد آتیشو دادم به زرگر زرگر بمن قیچی داد قیچی رو دادم به خیاط خیاط بمن عبا داد عبا رو دادم به ملا ملا بمن کتاب داد کتابو دادم به با...
27 مرداد 1392

پرنسس 2 سال و2 ماهه من

اومدم از فعالیتای اینماهت بنویسم ولی.. باید یه اعترافی بکنم.. مادرت حافظه خوبی نداره !  همیشه از روی عکسا خاطراتو یادآ وری میکنم ..اینماه هم رم دوربینمون خراب شده بود وکمتر تونستم ازت عکس بیندازم و   علاقه زیادی به مهد کودک پیدا کردی ٢ تا کتاب داری میمینی وپوپو که میرن به مهد کودک ومدام این دوتا رو میاری ومیگی برات بخونم بعد میری تو کمدت کیفای کوله پشتیتو در میاری ومداد رنگی ودفتر نقاشی و عروسکت آوا رو میزاری توش ومیگی بریم مهد تودت.. لباس هم فقط شلوار جین رو به ددر میشناسی و یه مهمونی که بخوایم بریم کلی باید برات توضیح بدیم که شلوار جین مال مهد کودک وپارکه ومیخوایم بریم مهمونی باید لباسامون فرق دا...
19 مرداد 1392

عکسهای آتلیه 2 سالگی

این عکسا رو روز جمعه 21 تیر ازت گرفتیم..مثل همیشه خانوم خانومای خوش اخلاق ما همراهی کرد وکلی عکسای قشنگ ازت گرفتیم که واقعا انتخاب بین اون همه خیلی سخت بود           ..........................................   دوستای خوبم هر کی عکسا رو پسندید ورفت آوا حتما منو بعنوان معرف معرفی کنه بهمون هدیه بده            ...
19 مرداد 1392

پارک

هوا خیلی گرمه وزیاد نمیتونیم بریم بیرون شما هم توی خونه حوصله ات حسابی سر میره ولی اکثرا شبا که بابا علی میاد با هم میریم گشت وگذار و به فرمایش شما پارک ..تو خیابون چشمای تیز بینت سریع پارکارو میبینه ودستور صادر میکنی..وقتی هم که میگیم رسیدیم شما خوشحال میشی وشروع میکنی به خوندن شعر:   رسیدیم ورسیدیم کاشکی نمیرسیدیم تو راه بودیم خوش بودیم سوار لاک پشت بودیم خسته نباشی راننده رانندگیت عالی بود جای مامانت خالی بود   البته با لحن شیرین وکودکانه خودت که اینجوری میشه   رسیدیم رسیدیم کاشتی نیسیدیم تو لاه بودیم سوار لات پش بودیم خسته نباشی راننده ...
6 مرداد 1392

حاضر جواب

مامان عمو پورنگ ببینم؟!! نمیدونم جملت سوالیه یا خبری یه چیزی بین این دوتاس ولی منتظری تا اوکی منو بگیری و سی دی رو برداری وبری بزاری توی دستگاه تا پخش شه..تمام مراحل رو خودت تنهایی انجام میدی...گاهی هم که دستگاه سی دیتو نمیخونه..میگم ببین مامانی سی دیت خراب شد بخاطره اینکه نباید باهاشون بازی کنی ...خیلی علاقه داری که سی دیا رو ردیف کنی وباهاشون حرف بزنی وبازی کنی(فکر کنم همون خاله بازی خودمونه من وقتی بچه بودم با مداد رنگیام اینکارو میکردم شما با سی دیات )خلاصه اینکه سی دی رو میگیری جلو دهنت یه هاااااااااا ی جانانه میکنی یه دسمتمال برمیداری میکشی روشو دوباره میزاری تو دستگاه....جالبتر اینه که هر وقتم تمیزش میکنی کار میکنه   روز...
27 تير 1392

الاغ!!!

چند شب پیش با یکی از دوستای خوبم و همسرشون که یه گل پسر شیرین زبون همسن شما دارن رفته بودیم پارک..خیلی بهمون خوش ..موقع خدا حافظی رهام با بابایی خدا حافظی کرد وگفت ارادت...بابایی گفت غلامم..شماهم هیجان زده شدی وخواستی حرف بابایی رو تکرار کنی صداتو کلفت کردی دور خودت میچرخیدی و بلند میگفتی غلامــــــم...غلاغــــــــــم....الاغــــــــــــم...الاغـــــــــــم دیگه ما بودیم وخندههههههههههه هر 10 دقیقه یبار یادش میفتادیم ومیخندیدیم       ...
27 تير 1392

مادر عادی

مدتی بود وقتی وبلاگ خاطرات مامانا وبچه هاشونو میخوندم غبطه میخوردم با خودم فکر میکردم چرا من انقدر مادر بدی هستم ؟!چرا بعضی از مادرا انقد برای بچه هاشون وقت میزارن ومن تمام روزای با دخترم رو هدر میدم منی که انقد آوینم رو دوست دارم چرا نباید مثه مامانای دیگه مهربون باشم چرا باید گاهی زور بگم که بخواب ..تندتر بخور ..کار دارم برو تنها بازی کن!! تا اینکه یه نوشته جالبی رو خوندم که یجورایی حرف دلم بود وکمی آرومم کرد   برگرفته از سایت http://madarbanoo.com/       روزگاری مــــُـــــد بود که مردم، با چیزهایی به هم پز می دادند!! چیزهایی فاقد ارزش حقیقی، مثل تمکن مالی، زیبایی ظاهری، موقعیت شغلی و ...
23 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر بهار می باشد