آوینآوین، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

دختر بهار

الاغ!!!

چند شب پیش با یکی از دوستای خوبم و همسرشون که یه گل پسر شیرین زبون همسن شما دارن رفته بودیم پارک..خیلی بهمون خوش ..موقع خدا حافظی رهام با بابایی خدا حافظی کرد وگفت ارادت...بابایی گفت غلامم..شماهم هیجان زده شدی وخواستی حرف بابایی رو تکرار کنی صداتو کلفت کردی دور خودت میچرخیدی و بلند میگفتی غلامــــــم...غلاغــــــــــم....الاغــــــــــــم...الاغـــــــــــم دیگه ما بودیم وخندههههههههههه هر 10 دقیقه یبار یادش میفتادیم ومیخندیدیم       ...
27 تير 1392

مادر عادی

مدتی بود وقتی وبلاگ خاطرات مامانا وبچه هاشونو میخوندم غبطه میخوردم با خودم فکر میکردم چرا من انقدر مادر بدی هستم ؟!چرا بعضی از مادرا انقد برای بچه هاشون وقت میزارن ومن تمام روزای با دخترم رو هدر میدم منی که انقد آوینم رو دوست دارم چرا نباید مثه مامانای دیگه مهربون باشم چرا باید گاهی زور بگم که بخواب ..تندتر بخور ..کار دارم برو تنها بازی کن!! تا اینکه یه نوشته جالبی رو خوندم که یجورایی حرف دلم بود وکمی آرومم کرد   برگرفته از سایت http://madarbanoo.com/       روزگاری مــــُـــــد بود که مردم، با چیزهایی به هم پز می دادند!! چیزهایی فاقد ارزش حقیقی، مثل تمکن مالی، زیبایی ظاهری، موقعیت شغلی و ...
23 تير 1392

فرشته 2 سال و1 ماهه من

یکماه شیرین دیگه هم گذشت پر از خاطرات بیاد موندنی ..دختر کوچولوی ملوسم2سال و1ماهگیت مبارک باشه... این ماه بیشتر از همه نقاشی کشیدی وخانه کودک رفتی وچند تا دوست پیدا کردی ..در طول روز باید چندین وچند بار بساط نقاشی رو بیاریم وباهم نقاشی بکشیم ..خیلی پیشرفت کردی کوچکتر که بودی فقط خط خطی میکردی وانقد نوک مدادات رو فشار میدادی که گاهی کاغذ پاره میشد ولی الان سعی میکنی شکلای منحنی بکشی ..قبلا فقط جو جو میکشیدی وچش چش دو ابرو ولی الان اَرگوش(خرگوش)..ماهی..هاپو ..دوبه(گربه)..هیل(فیل)..مثلث..دایره و کلی چیزای دیگه میکشی وسعی میکنی خطوط منحنیتو شبیه شکلی که من کشیدم بکشی میبینی چقد بزرگ ومتفاوت شدی...قربون دختر خانومم بشم که روز بروز منو با...
19 تير 1392

جشن تولدت

جشن تولد 2 سالگیت هم بخوبی وخوشی برگزار شد مهمونای کوچولوت هم اومده بودن و باهم بازی کردین شمع فوت کردین  کادوها رو باز کردین و خلاصه یروز بیاد موندنی شد که خیلی بهت خوش گذشت      دلم میخواد همیشه فقط لبخند رو لبات باشه و فارغ از سختیهای دنیا  بلند بلند بخندی وصدای خنده هات برام شادی بیاره عروسکم ..تولدت مبارک دختر نازنینم     دوستای مهربونم ممنون بابت تبریکاتون میبوسمتون                         بازم دست بابایی درد نکنه کلی زحمت کشید بادکنکا رو باد کرد وتزیینات رو انجام داد   بابایی دوست دار...
25 خرداد 1392

2سالگی پرنسس کوچولو

دختر کوچولوی مامان حالا تبدیل شده به یه خـــــــــانوم کوچولو..که تقریباهمه کاراشو خودش میتونه انجام بده  ...وقتی دستشویی داری خودت شلوارو لباس زیرتو در میاری ومیری کارتو انجام میدی و میای که البته برای دوباره تن کردن نیاز به کمک داری چون ممکنه پشت ورو تنت کنی ..خودت میری دی وی دی بانینیتو برمیداری ومیزاری تو دستگاه ومیشینی تماشا..یه بستنی هم میگیری دستت ویه ظرف هم اونیکی دستت وهمزمان با تماشای کارتون نوش جان میکنی...کلا یه ورژن جدید شدی عشقم که دوستداشتنی تر از قبلی تولدت مبارک عروسک خوشگلم..امسال برای شما ودوستات یه جشن تولد دسته جمعی گرفتیم که خیلی خوش گذشت هم به شما هم به من وفرصتی شد تا دوستای گلمو که خیلی وقت بود میشناخ...
20 خرداد 1392

شیرین زبون ترین...

دختر 23 ماهه شیرین زبون من اعتراف میکنم تو روز چند بار چشام کاملا گرد میشه...وقتی انتظار ندارم جمله هایی رو بشنوم که از دهان دختر کوچولوم میشنوم توی این 1 ماه اخیر پیشرفتت در حد بمب اتم بوده..   حرف میزنی و من فدای شیرین زبونیت میشم...اینا دیالوگای روزانه ماس:   توی آشپزخونه هستم ومشغول کار:   -مامان متین بیا ایجا بشین ..میخوام بَبَلِت بکنم.. -مامانی دستم بَنده نمیتونم بیام.. -مامان متین چیکا میکنی.. بیا بازی کنیم.. -دارم غذا درست میکنم... -( صندلی رو میاری زیر پات میزاری و میای بالا)مامان داری کباب درست میتُنی؟ -بله (و مراحلو برات توضیح میدم) -مامان متین کباب بپز م...
29 ارديبهشت 1392

بای بای پوشک..

صبح 15 اردیبهشت بود از خواب که بیدار شدم اومدم فرشته کوچولومو نگاهش کردم که هنوز تو خواب ناز بود ومامانیش دلش براش خیلی تنگ شده بوده همونجور که نگاهت میکردم بیدار شدی وچشماتو مالیدی وخوشحال شدی که بالای تختت منو دیدی.. گفتم سلام عزیزم صبحت بخیر  خوب خوابیدی مامانی؟ گفتی بعلـــــــــــه ..مامان بیا ایجــــــــا گفتم من اینجام که.. گفتی نه بیـــا ایجــــا بخوااااااااب.. کمی توی تخت شما باهم کُشتی گرفتیم وماچ مالی کردیم وخندیدیم.. بعد یهو یه فکری اومد سراغم.. گفتم آوین جان دوست داری بریم روی صندلیت جیش کنی؟! کمی مکث کردی وبعد سرتو به سمت پایین تکون دادی و گفتی بعلـــــــــه واین ...
22 ارديبهشت 1392

در حیرتم چه زود روزگار میگذرد..

هوا بهاری شد و پارک رفتنا هم دوباره آغاز شدن ...ودوباره فهمیدم که روزگار چقد زود میگذره...وتو چقد بزرگ شدی...پارسال یه عروسک کوچولوی خوشگلی بودی که بالای سرسره میزاشتیمت ...سر میخوردی...وصورت خوشگلت پر از خنده میشد...سوار تاب میشدی وما تاب تاب عباسی میخوندیم ومنتظر میموندیم تا برسیم بجایی از شعر که ...اگه خواستی بندازی بغل؟؟؟؟! تا شما با کلی ناز وادا بگی بابا و گاهی مامان ...ومن وبابایی در لحظه میمردیم برات... ولی امسال از دور که پارک رو میبینی دیگه منتظر نمیمونی ووقت رو هدر نمیدی ...میدویی با تمام هیجان به سمت زمین بازی خودت پله ها رو بالا میری واز سرسره سر میخوری ...میری روی تاب وحفاظش رو میکشی و تاب تاب عباسی رو خودت تنهایی میخون...
14 ارديبهشت 1392

یار مهربان

هرروز باید برات چند تا کتاب بخونم...بعد از ظهرا برای خواب,میگم آوین جان بریم بخوابیم ...میگی بَعلــــــــه و میدوئی میری سر کتابخونتو چند تا کتاب انتخاب میکنی,دست منو میگیری ومیریم رو تخت ..میگم کدومو برات بخونم ..یه نگاه به هرکدوم میندازی وبلاخره با تردید یکیشو انتخاب میکنی ومیدی تا برات بخونم .. یکی از شخصیت های مورد علاقت پوپو ئه ..دیروز با هم رفتیم نمایشگاه کتاب و اونجا چشمای تیز بینت پوپو رو دید و برات خریدیم ...از خودت جداشون نمیکردی..البته ساعت خوابت بود و زود خسته شدی وخوابیدی ...برات کتابای میمینی ..من که از گل بهترم لگن دارم...خاله بازی و.... یسری کتابایی که خاطرات کودکی من وبابایی رو زنده میکرد مثه شنل قرمزی و پینوکیو و ک...
14 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر بهار می باشد