آوینآوین، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

دختر بهار

مدل کوچولو

دلم میخواست تا همیشه کنار خودم بخوابی نفساتو روی گونه هام حس کنم وبوی موهاتو استشمام کنم فکرشم نمیکردم بتونم روزی از خودم جدات کنم ...ولی اینم باید روزی اتفاق میفتاد و وقتش بود که مستقل شی... اینکارو با همراهی بابایی انجامش دادیم حدود ٢ ماهی بود که باهات صحبت کرده بودیم که دیگه نیمه شب بیدارنشی وسراغ میمی رو نگیری برای این مجبور بودم و شبا که بیدار میشدی بابایی بهت آب میداد وگاهی راهت میبرد تا بخوابی ...از اول دیماه هم دیگه تو تخت خودت میخوابی  ...خداروهمیشه شکر میکنم که دخترم همیشه با مامانیش همکاری میکنه وخیلی راحت با شرایط جدیدش کنار میاد ...   خانوم مهندس ما خیلی به پیچگوشتی علاقه داره ...میگیری دستت و م...
10 دی 1391

18 ماهگی

دختر قشنگم دیگه واسه خودت خانومی شدی ١٨ ماهه فرشته خونه مایی وهرروز روزامونو شیرینتر میکنی وقتی بابایی کیک وکادو رو برات آورد کاملا تشخیص میدادی که مال خودته کیک رو نشون میدادی وبه خودت اشاره میکردی میگفتی تت.. آو...یعنی کیک آوین وبیتابانه میخواستی کادوتو باز کنی که البته بهت یاد آوری کردیم که باید شمعا رو فوت کنی وبرقصی بعد کادوتو باز کنی وتوهم کارتو خیلی قشنگ بلد بودی همه رو وادار کردی تا برات دست بزنن وآهنگ تولدت مبارک رو بخونن تا تو نانای کنی وبعدش لبای خوشگلتو غنچه کردی شمعاتو فوت کردی ....١٨ ماهگیت مبارک فرشته مهربونم بابایی برات یه دفتر نقاشی کیتی(عاشق کیتی شدی هر جا عکسشو میبینی دستاتو میچرخونی ومیگی میچرخه...به یاد سرز...
23 آذر 1391

تنهام نزار

عزیزم امروز پنجشنبه بود وسرکار نرفتم کنارت بودم داشتم نگات میکردم وبوتو استشمام میکردم کنارم با آرامش خوابیده بودی ... که یهو از خواب پریدی واستفراغ کردی...  گلوت چرک داره واذیتت میکنه...با دستای کوچولوت گلوتو نشون دادی وگفتی درد وگریه کردی   وای دختر کوچولوی من امروز منو سورپرایز کردی نشسته بودیم داشتیم کتاب میخوندیم وبازی میکردیم که شروع کردی به شمردن از ١ تا ١٠ پشت سر هم وکامل بدون کمک..نمیدونی چقد هیجانزده شدم وگرفتم چلوندمت...ولی راستشو بخوای کمی هم ناراحت شدم چون برای مامان زمان تازگی نداشت وبهم گفت از چند روز پیش بلد بودی و واسه ملی خانوم خوندی وکلی دلبری کردی(ازاینکه نیمی از روزو کنارت نیستم و کلی لحطه های ش...
2 آذر 1391

آوین در باغ وحش

امروز دخترم ١٧ ماهگیشو تموم کرد و١٧ بار شمعشو فوت کرد...بابایی برات شمع جادویی گرفته بود وهی فوتش میکردی دوباره روشن میشد...خلاصه از رو بردیش تا کاملا خاموشش کنی   دخترم تو ١٧ ماهگی همه دنیای اطرافشو میشناسه واسماشون بلده...کلماتی رو که یادم نمیاد گفته باشم رو میگی ..یه نمونش دیروز رفته بودیم بیرون تا پل هوایی رو دیدی نشونش دادی وگفتی پل...تو خونه هم همه چیو میدونی مال کیه اگه وسیله کسی رو مثلا دایی مقدادو برداریم میای با تعجب نگا میکنی... میگی دادا...دادادا...یعنی مال داییمه.. دت ندن وای وای وای ...از لوسیات بگم دیروز رفته بودیم پاساژگردی هر کی میدیدت میخواست باهات بازی کنه میگفتی نه نه(با نشون دادن انگشتت)البته با دست...
19 آبان 1391

متفاوت

بالاخره دندون هفتمت رویت شد مدتهاس که اذیتت میکرد ..هر از گاهی با هزار کلک وارسی میکردم تا دیروز دیدم بالا سمت راست دستم خورد به دندون کوچولوی خوشگلت...نمیزاری که ببینم تا میگم آوین مامانی بیا دندوناتو ببینم سریع فرار میکنی و میگی نه!   روزا از سر کار که برمیکردم سریع میپری تو بغلم ئنشون میدی میگی مه مه..دیروز گفتم مامانی بزار بیام سلام کن بوسم کن بعد می می...امروز که اومدم تا اومدی بگی یاد حرفم افتادی سریع لباتو غنچه کردی وبیطاقت منو بوسیدی ولی نگفتی می می قربونت برم من انقد عاقل وحرف گوش کنی...خداروشکر میکنم همیشه عاقلانه رفتار میکنی   شیرینکاریات دیگه بینهایت شده  وقتی با سال گذشته مقایست...
9 آبان 1391

تنهایی

امروز ٢٩ مهر..٢ روزه که دارم میرم سرکار خیلی نگران بودم که اذیت نشی تا حالا مدت طولانی تنهات نزاشته بودم ...روز اول بهت خوش گذشته بود فقط گاهی یاد میمی میفتادی و وقتی اومدم حسابی از شرمندگیش دراومدی ٤٥ دقیقه تمام بهم چسبیده بودی ومیمی میخوردی ومن میبوسیدم ومیبوییدمت خلاصه کلی با هم عشق کردیم..  ولی امروزاز صبح که بیدارشده بودی لباس منو گرفته بودی دستت و صدام میکردی...وقتی که اومدم تازه خوابت برده بود فرشته قشنگم وقتی نگات کردم دلم لرزید لباس منو تنت کرده بودی وداشتی خواب فرشته ها رو میدیدی...خوابت عمیق بود کنارت خوابیدم دستات رو ناز کردم وگونه هاتو بوسه بارون کردم ولی بیدار نشدی...عزیزم مامانی خیلی خیلی دوست داره...
29 مهر 1391

کاملا عادلانه

دیروز ١٧ مهر ٩١ کلی متعجب وخوشحال شدم وقتی بابایی گفت دخترم  گفته بابا ...پ .. پ  وپوشکتو نشون دادی  امروزم چندینبار گفتی ..آفرین دختر خوشگلم تو خیلی باهوشی من فقط یکی دوبار قبلا بهت گفته بودم وقتی اینکارو میکنی به مامان بگو تا عوضت کنم ولی چون فکر میکردم هنوز زوده اصراری نکردم وموکولش کردم به آینده ...ولی عشق مامانی خودش شروع به گفتن کرد ...  خیلی کلمات زیادی رو یاد گرفتی و داری با کلمات جدا جدا جمله میسازی دخترم روز بروز هوشیارتر میشی بازی قایم موشک رو کاملا یاد گرفتی ..درسته که خیلی وقته این بازی رو انجام میدیم ولی الان یاد گرفتی که باید یه جایی مخقی شی دور از چشم من که بگردم وپیدات کنم ...
17 مهر 1391

کلماتی که یاد گرفتی

چند تا لغت جدید یاد گرفتی خیلی قشنگ تلفظ میکنی آآ یعنی آقا هرآقایی رو میبینی نشون میدی میمیرم واسه مرسی گفتنت هرکی چیزی بهت میده با کلی ناز وادا میگی مــــــسی دفعه اول فکر کردم که اشتباه شنیدم قربون اون ناز وادات بشم من ن ن آ آخال که همون آشغال بهمراه اه اه اه خیلی غلیظ بعدش واینکه هر کی میره سمت دستشویی میگی دیـــــــــــــــــش بهت اسباب بازیاتو نشون میدم میگم این عروسک کیه دستتو میزنی رو سینتو میگی من ن.. من ن  کلمات دیگه هم که میگی رو مینویسم البته چون خیلی زیادن فکر کنم خیلیاشو یادم نیاد: ماما -بابا -دد -تا(تاب)- س سعه(سرسره)-نه-به به -آب-دا(دایی)-مه(مهدا)-نــــــــــــ...
7 مهر 1391

چرخ چرخ عباسی

اینکه میگن از در ودیوار بالا میره رو تازه دارم درک میکنم یعنی چی؟!کافیه رومو بکنم اونور ودر عرض 3 سوت خودتو میرسونی بالای صندلیا یا دستگاه ورزشی من دفعه اول که دیدمت کپ کردم آخه هیچوقت ازین کارا نمیکردی...دختر آروم من کم کم داره شیطونیاش شروع میشه...ولی خودمونیم عاشق اینکاراتم بجای اینکه جلوتو بگیرم تو دلم کلیم تشویقت میکنم ولی خب نگرانتم که اتفاقی برا دخمل گلم نیفته مدتیه تمام اجزای صورت وبدنتو یاد گرفتی اولین چیزی که یاد گرفتی 6 ماهت بود که دس دسی رو یادت دادم و فهمیدی که دست کدومه تا الان که همه چی رو بلدی ...بابایی میگه لپمو بکش اینکارو میکنی وکلی باهم میخندین ...یروز تو بغلم بودی گفتم آوین ناخونات بلند شده باید کوتاهش کنم رفتی ...
29 شهريور 1391

نـــــــــــــــــــه!نــــــــــــــــــــه!

روزا با هم قایم موشک بازی میکنیم میری قایم میشی پشت در یا کابینت گاهی وقتام که حال نداری فقط سرتو یجا قایم میکنی و فکر میکنی که من نمیبینمت یکسره میری سراع سبد لباسای کثیفت واونا میاری بیرون وباهاشون بازی میکنی دووست داری بکشم رو سرت وقایم شی زیرش دالی کنیم یموقع ها که بخودم میام میبینم کل خونه پر شده از لباسات   تازه اگه رحم کنی ولباسای من وبابایی رو هم نکشی وسط  گاهی وقتام عمو زنجیر باف بازی میکنیم ومیچرخیم که بیشتر از چرخیدنش خوشت میاد ...واز توپ بازی ام که همیشه استقبال میکنی 1 2 3 میگم وتوپارو پرت میکنیم هوا....تا میگم 1 2 3 میدونی که منظورم توپ بازیه میری پیداشون میکنی ومیاریشون ولی خودمونیما یه...
11 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر بهار می باشد