آش
امروز هوس آش رشته کرده بودم ومامان زمان هم که پیشمون بود و سبزی آش هم موجود ..چی بهتر از این ..از مادر مهربان تقاضای آش کردم که انصافا آش های مامان جونم تو فامیل معروفه...آماده شد وداغ داغ سر دیگ میخوردیم که دیدم دختری نگاهمون میکنه ..از خودم خجالت کشیدم - آوین جان آش میخوری برات بریز -بله میخوووورم گذاشتمت رو صندلی غذا ویه ظرف برات کشیدم وگذاشتم جلوت -آوین جونم همش بزن تا خنک شه بعد بخور شماهم شروع کردی به هم زدن وهر از گاهی به ما نگاه میکردی(ولی احتمالا تو ذهنت درگیر این موضوع بودی که اینا چجوری دارن اینو میخورن آخـــــــــه!؟ خیییییییلی داغههههههه خوووووو) خلاصه آش سرد شد وقاشق قاشق میخوردی ومیگف...
نویسنده :
مامان آوین
11:37